ساعتم،
لحظه رفتن،
خودم اندیش? بودن.
اما،
شهر در غربت خود میماند.
نفس خست? شهر،
روی تاریکی شب خیمه زده.
اگر امشب نروم،
فردا صبح،
بار دیگر از راه،
میرسد
کار
وکار
و کار
و بیرنگی هروزه و دلگیری من،
وقت هر تنگ غروب.
اگر امشب نروم
سای? همسایه،
باز مثل هر شب،
روی سنگینی این پنجره
پیداست.
و من
سخت بیزارم از این شکل نگاه،
که پر از زمزم? شهوت و تلخیست.
پر از احساس تن سیب که در،
سبد میوه فروش،
ترس پوسدن از او میبارد.
اگر امشب نروم
هیچ کس نیست که آگاه شود،
داشتم میرفتم.
هیچ کس نیست که حتی،
شاد باشد که من اینجا ماندم.
ساعتم،
لحظ? رفتن،
خودم اندیشه رفتن دارم.