عسلک
روشنی باغ بهار،
رفتن و شوق رها کردن
و لبخند،
به دلبستگی فرسوده.
عسلک
زمزمه جرات موهوم شب تابستان
و شنا کردن در برک? احساس،
ولی با تردید.
عسلک
دست در انداختن و رقصیدن،
با هوای تنک و نرم خزان،
برگریزان و خموشی و کمی،
نم باران و شتاب،
تا رسیدن به تن کلبه دور،
تا جنگل،
تا سواری سبک بال برگ،
روی بی وزنی باد
و فرود آمدنش،
روی سردی زمین.
عسلک
روشنی برف سپید،
روی بام
و سر کوه
و فروریختن گاه بگاه،
از سر شاخه خشکیده تاک،
گاه آوای کلاغی از دور،
یا که گنجشک غریب،
در پی لانه و شاید یک کرم،
یا که پس مانده نان دیروز،
روی یک صندلی سرد و پر از برف
و یا...
عسلک
رنگ هر فصل درون دل توست.
رنگ رفتن
آمدن
سبز شدن
و سرانجام سپید
و به تکرار
کنار سحر باغچه ای بنشستن
رنگ میبازی و می باری و باز
سبز سبزی فردا
گل سدپر داری
یاس و مریم
گل سرخ
روی لبخند قشنگت پیداست.
عسلک
راز تو را میدانم
سردی برف و کرختی خزان،
در دل کوچک توست.
عشق را
در شبی سرد و زمستانی و دور
به تمنای زمین دادی و رفتی به سفر
تا بهاری شاید
بشکوفد در تو
لیک قلبت هرگز
نشکفتنست
و درونت تنهاست.
باز هر وقت زمستان اینجاست
دلتو بی تاب است
تا ببینی شاید
سایه تنهایی
که گذر دارد از این کوچه
و یادش آید
دست هایت تنهاست.