دخترک،
ساده و بیرنگ،
سراسیمه و سرد،
بیتزلزل، بیطاب.
از کجا آمدهای؟!
دخترک،
سایهات بیتردید،
بیتبسم، بیخشم،
بیهیاهو و حراس از شبه آینهها.
از کجا آمدهای؟!
دخترک،
رنگ نگاهت آبی،
صورتت مهتابی،
گل لبخند تو یاس،
طرح اندام تو همچون پیچک،
رفته از تاک جوانی بالا،
نبض بیرنگ زمان در دستت،
ساک تو لب به لب از پنجرهها،
کیف دستت، پراز اندیش? ناب،
پاک و مغرور و پر از رویایی.
از کجا آمدهای؟!
?
شهر ما
سرد و عبوس است و کثیف،
کوچههایش باریک،
خانههایش تاریک،
مردمش پرنیرنگ،
زشت و نامردم و پست.
زندگیمان
شب یلدای دراز،
بیتمنای سحر.
کارمان
سفسته بازی و قمار،
روی پرپر شدن قاصدک تاز? باغ.
میفروشیم هر روز،
نان به نرخ فردا،
خون به نرخ دیروز.
میفروشیم هر روز،
عشق،
احساس،
ترانه،
پرواز،
هرچه آیینه که در آن لبخند.
و در اندیشهمان
رُفتن شب زدههاست،
از تن مرد? شهر.
و چراغانی و آذین بستن،
به شب زهد فروشان زمان.
چشممان
پرسهزن و حیض،
نگامان بیشرم.
زندگیمان
گذران شب و روز،
بیثمر، بیسامان،
بیخیالِ دلِ همسای? تنها و غریب،
بیخبر از گذر عمر و سفر،
...
ما پر از آواریم،
ما پر از زنگاریم،
و پی خان? ما،
روی آواز خوش قمریهاست،
ما غریبیم به شب بو، به نسیم...
تو کجا آمده ای؟!!